هی تلخ می شود ته فنجان نگاه تو
در گیر و دار عصر خیابان نگاه تو
هی چرخ می زند پی آن فال لعنتی
تعبیر می شود وسط آن نگاه تو
عکس درون فال به اندوه می رسد
تصویر او که رفت میان نگاه تو
در انعکاس نور نئون های لعنتی
هی غرق می شود ته فنجان نگاه تو
طعم غلیظ قهوه آخر گرفته است
تلخ و سیاه ٬ خسته و بی جان نگاه تو
پا می شوی که رد شوی از ازدهام شهر
در پیچ و تاب گنگ خیابان نگاه تو
هی می رود به سمت همان خاطرات خوب
آن لحظه ها که حک شده در آن نگاه تو
اینکه تو مانده ای و چراهای بی جواب
او رد شده است ساده و آسان نگاه تو
جا مانده در حوالی آن اتفاق تلخ
جا مانده در نگاه خیابان نگاه تو
رد می شوی و باز دلت شور می زند
یعنی دوباره او ، تو و باران ، نگاه تو
یک بوق ممتد و همه حجم خاطرات
می رفت رو به نقطه پایان نگاه تو
روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند.
شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند.
وقتي
به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و
خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با
لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از
او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟"
جوان
لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده
است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و
صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش
دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."
شيوانا
پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك
مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق
او روا سازد.
عشق
واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك
غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در
اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك
كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"
اشك
بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيس كرد و
شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا
نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را
نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد.
اما هيچكس از بين نرفت.
روز
بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي
بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان
انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد
"معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه
اوست
حوصلم سررفته کسی هس؟؟؟؟؟؟؟؟